امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ق.ظ

دیروز بود یا پریروز یا پس‌پریروز، یاد ندارم. خیابانِ بالایی را گز می‌کردم که پشت قفسه‌ی شیشه‌ای دکانِ پاپیروس‌فروشیِ آق‌یوسفِ کباب‌فروش رویه‌ی صحیفه‌ای نظرم را جلب کرد. یحتمل می‌دانی که لقب‌ش از برای این است که آقامان سال‌های نوجوانیِ پدرت کباب‌فروش بوده. لختی بعد درِ دکان‌ش را تخته می‌کند و از آن پس دفتر و مصحف و کتاب می‌دهد دست مردم. داخل شدم و صحیفه را خواستم. برای‌م آورد. نشان‌ش «اکنون» بود و نامِ کاتب‌ش نظریِ فاضل.

نفهمیدم یکی-دو صفحه از اول ورق زدم یا از آخر، که این چند کلمه ذهن‌م را قلقلک داد:

چراغ حُسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی
ولی این دل‌ربایی نیست، این تشییع زیبایی‌ست

نمی‌دانم چرا یاد تو افتادم شازده‌جان! جانِ ما آن چراغ‌های حُسن را خاموش کن و کم‌تر این محله را بالا و پایین برو. آخر مگر طعام است که هر روز سه وعده کلِ کوچه‌های محله را گز می‌کنی؟! باری، اگر در خانه دل‌ت می‌گیرد خبر کن که فکری کنم. بلیتِ باغ‌وحش بگیرم خوش‌ت می‌آید؟

مخلصِ همیشگی‌ات...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۱۴
امید ظریفی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">