امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۷ ب.ظ

حسی پدرگونه در عنفوان جوانی!

از اون صبح بچه‌ها زیاد نوشتن. اون صبحی که نمی‌دونم آفتابش از کدوم سمت در اومده بود که هنوز که هنوزه غروب نکرده توی زندگی من. صبحی که اولش قرار بود فقط 20 دقیقه سرِ صبح‌گاه برای بچه‌هایی که دو سال از خودم کوچیک‌تر بودن در مورد المپیاد صحبت کنم، اما بعد از اون سخنرانیِ کوتاه تا ظهر نگه‌م داشتن و رفتیم توی کتاب‌خونه‌ی مدرسه‌شون و تعداد زیادی از بچه‌ها هم کلاس‌شون رو پیچوندن و درس‌خوندن رو تعطیل کردن و با هم‌دیگه نشستیم دور یه میز و من هم از هر چیزی که فکر کنید باهاشون صحبت کردم. از زندگی و هدف‌یابی و المپیاد گرفته تا شغل آینده‌شون و ازدواج و ... . اون‌ها هم برام از خودشون گفتن. یکی‌شون عاشق یادگیری زبان‌های مختلف بود. اون یکی با سه‌تارش برام آهنگ زد. یکی دیگه مونده بود حرف پدرش رو گوش کنه و بره دندون‌پزشکی یا حرف پدربزرگش رو گوش کنه و بره داروسازی! و بقیه و بقیه و بقیه. اون روز گذشت و ارتباط‌های ما شکل گرفت. ارتباط‌هایی که فکر نمی‌کردم بعد از سه سال این‌قدر عمیق بشه و نتیجه‌بخش. البته فعلن کاری به نتیجه ندارم؛ فقط در همین حد که قبولی‌های مرحله 2یِ مدرسه‌مون (و اصلن خود استان یزد) در سال اصولن از دو-سه تا بیش‌تر نمی‌شد، ولی امسال (سالِ نهاییِ بچه‌های بالا) نزدیکه که دورقمی بشه! و البته که این چیزی نیست جز لطف خدا و تلاش خود بچه‌ها.

اما داستان من و بچه‌های که از اون جمع تصمیم گرفتن فیزیک بخونن. شاید کمی جالب باشه براتون، اما رابطه‌ی ما از همون اول نه رابطه‌ی استاد-شاگردی، که کاملن یه رابطه‌ی دوستانه بود. و حتا در نظر من یه خورده جلوتر: مثل رابطه‌ی یه پدر با پسرهاش که قبل از هرچیز با هم دوستن! اول کار حدود هفت-هشت‌تایی بودن. بعد از یک‌سال که کار کردن و بحث جدی‌تر شد، چهار نفرشون موندن. و همین چهار نفرن که عزیزترین‌های من توی این چند سال بودن. چه ساعت‌ها که باهاشون صحبت کردم و چه حرص‌ها که سر درس نخوندن‌هاشون خوردم و چه دعواها که باهاشون کردم و چه کلاس‌ها که با هم گذاشتیم و چه امتحان‌ها که ازشون گرفتم و چه روزها که با هم گذروندیم و چه تفریح‌ها که توی این چند سال با هم کردیم و چه سعی‌ها که کردم تا با هم‌دیگه رشد کنن. نه توی المپیاد که توی زندگی. اما بعد از دو سالی که کار کردیم، یکی‌شون زد زیرش. اولین باری که قضیه رو باهام مطرح کرد، موندم چی جوابش رو بدم. گفت: من خیلی فکر کردم؛ عاشق فیزیکم، ولی موسیقی رو عاشق‌ترم! (ایشون همونیه که بالاتر سه‌تار می‌زد!) نمی‌دونستم چی بگم. واقعن حس پدری رو داشتم که تموم تلاش خودش رو کرده تا مثلن بچه‌ش دکتر بشه و بعد اون میاد و می‌گه که می‌خوام بازی‌گر شم! گفتم شب با هم صحبت می‌کنیم. اون روز بعدازظهر کلی فکر کردم. سخت بود برام. واقعن سخت بود. می‌دونستم اگه فیزیکش رو ادامه بده حتمن موفق می‌شه؛ ولی خب من همون آدمی بودم که روز اول، توی مدرسه‌شون، اولین حرفی که به‌شون زدم این بود که عمر ما خیلی کوتاه‌تر از اینه که بخوایم دنبال علایق‌مون نریم و از لحظه‌هامون لذت نبریم. خلاصه که شب با هم حرف زدیم، یک‌ساعت‌ونیمِ تمام. و سعی کردم همون یک‌ذره شکی هم که داشت رو از بین ببرم و توی راه جدید و متفاوتی که برای خودش انتخاب کرده محکم‌ترش کنم.

حدود یک‌سال‌ونیم اخیر رو با 3 نفری که باقی‌مونده بودن ادامه دادیم. کم‌کم داشتیم وارد سال اصلی و نهایی‌شون می‌شدیم و دست‌وپنجه نرم کردن با استرس‌هایی که هم برای اون‌ها بود و هم برای من. تا رسیدیم به مهر امسال. دیگه کنارشون نبودم. به دلایلی خیلی هم خودم رو درگیر المپیاد نکردم. کمی ارتباط‌مون کم‌تر شد، ولی به همون محکمیِ قبل باقی‌موند. دیگه بزرگ شده بودن. هم توی المپیاد، هم توی زندگی. امسال جدایِ درگیری‌های خودم، یه قسمت از ذهنم همه‌ش مشغول‌شون بود. یازدهم بودن و سال سرنوشت‌شون. گذشت و گذشت و گذشت. مرحله 1 دادن و باهاشون مرحله 1 دادم، مرحله 2 دادن و باهاشون مرحله 2 دادم، رسیدیم به چند هفته‌ی اخیر و تاخیر باشگاه توی اعلام نتایج و اعصاب‌شون خورد بود و اعصابم خورد بود... تا چند روز پیش که بالاخره نتایج اومد. نشستم پای لپ‌تاب. واقعن استرس زیادی داشتم، در حدی که دستم روی موس، قشنگ می‌لرزید. تقریبن مطمئن بودم که هر سه‌تاشون قبول می‌شن، اما نکته این‌جا بود که یکی‌شون چند روزی بود که جوابم رو نمی‌داد. وقتی بعد چند دقیقه، پیامِ کوتاهِ «نشدم»ش رو روی صفحه‌ی لپ‌تابم دیدم، ... . قابل توصیف نیست حال اون موقع‌م. واقعن نیست!

 

طولانی شد. کلی حرف هنوز توی سرم داره می‌چرخه. هرچقدر هم بگم نمی‌تونم حرف اصلی‌م رو قشنگ بزنم. نمی‌تونم حسم رو کامل توضیح بدم. قبلن هم بارها تلاش کردم در این مورد بنویسم، ولی نتونستم. این متن هم اون‌طوری که دلم می‌خواست نشد؛ و امکان هم نداره بشه، تا وقتی که نمی‌تونم تموم لحظاتی که با هم گذروندیم و تمام پیام‌هایی که رد و بدل کردیم رو با ذکر جزئیات براتون تعریف کنم! تا وقتی که نتونید این سه سال رو جای من زندگی کنید! شاید در مقابل یه همچین حس نابی فقط باید سکوت کرد و ننوشت. از کلاس‌ها ننوشت. از فیزیک‌میزیک ننوشت. از اون روز برفی باشگاه و باغ‌ملی ننوشت. از اعتکاف دو سال پیش ننوشت. از خنده‌ها ننوشت. از گریه‌ها ننوشت. از دیوونه‌بازی‌هاشون ننوشت. از این‌که کدوم‌هاشون قبول شدن ننوشت. از این‌که کدوم‌شون قبول نشد ننوشت. از این‌که کدوم‌شون رفت سه‌تار بزنه ننوشت. آره، این چند خط صرفن یه قطره بود. همین...

 

از چپ به راستِ خودشون: سروش، عرفان، فاخر، محمدجواد، سال‌بالایی‌شون

یزد، کافه کتاب ملک، مشغول نهایی‌کردن سوال‌های مسابقه‌ی فیزیک‌میزیک، اسفندماه 95

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۸
امید ظریفی

نظرات (۵)

المپیاد یه چیز خیلی متفاوتیه . مخصوصا توی ایران ... 
مخصوصا برای شهرستانی ها ... یه المپیادی زندگیش خیلی متفاوت تر از بقیه میشه و به مدال هم ربطی نداره ...
خودم به شخصه با ادم های زیادی بودم که خیلی باهوش تر از من بودن و فکر میکنم این یکی از مهم ترین مسله های دوران نوجوانی و جوانیه(کلا خوبه!)
و ادم رو متمایز میکنه از بقیه چون تک تک صفت های خوب اون ادم ها رو سعی میکنی درونت پرورش بدی و اون وقت میشی یه انسان کامل!(یه تشکر ویژه که تو امید منو به یکی از خاص تربن ادم هایی که دیدم ینی سیدین معرفی کردی)
جا داره که بگم امسال هم کاشمر یه مدال فیزیک دیگه میده 😁(دوست خوبم جواد هزاره)
(نقره جهانی هادی عزیزی هم جز خبر های خوب امسال بود)
(این کاشمر جز قطب های المپیاد فیزیک میشه ...!)

پاسخ:
درست و صحیح و احسنت...
+ آقای سیدین، سید ماست!
+ جواد هزاره رو هم به واسطه‌ی همین بچه‌ها می‌شناسمش! ان‌شاءالله که خوش بدرخشه.
(خیلی هم خوب!)
(به امید خدا...)
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۸ هولدن کالفیلد
حالا فارغ از این رابطه و اینکه ایشالا بمونین برای هم ... نخبه بودن و نابغه بودن و شریفی بودن و این چرت و پرتها چه حسی داره؟ :| :دی
پاسخ:
ایشالا بفرستم‌شون برن خونه‌ی بخت (-:
والا دقیقن همین که گفتی: این چرت و پرت‌ها. و واقعن چرت و پرت‌ها! به قولِ سعید مرتضوی: اصل تقواست! (-:
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۱ هولدن کالفیلد
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
واقعاً به نظر من چرته ها، یعنی برای من چرته، نه که تو چرتی :|
اما خب حقیقتا من اگر به یک چیز نخبه ها، البته برخی از نخبه ها، غبطه بخورم اینه که اون عده ای که بهشون غبطه میخورم، اینهمه وقت از کجا میارن، یا چجوری مدیریت میکنن که هم وقت درس دارن، هم پژوهش، هم کار، هم تفریح، هم خواب، هم د*** د******!!! هم گفتن شعر برای دورهمی و اینها :|
از کجا میارید؟ :|
پاسخ:
دقیقن چرند و پرنده آخه! و هرچی بیش‌تر توی جوش قرار می‌گیری هم می‌بینی که چرند و پرندتر می‌شه! و این‌جاست که می‌فهمی این‌ها همه‌شون یه سری القابِ الکی هستن، و اگه می‌خوای یه کار درست و حسابی بکنی نباید خودت رو پشت‌شون قایم کنی...

+ این یعنی من بودم؟! من؟! :-؟
++ وی از عنفوان جوانی اعتقادی به آزادیِ بیان نداشت (-:
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۸ هولدن کالفیلد
حالا همسر داری :|
مرا سانسور مینمایی؟ :| :|
:دی
پاسخ:
عجب! :-|
+نمی‌دونم چرا دستم خورد روی دکمه‌ی سانسور! (-: 
جاداره که پیام خودت و واسه خودت بفرستم اینجا درباره ی آزادی بیان 😂
ولی جدا خیلی خوب مینویسی،اونجا که داشتی میگفتی دیدی وه قبول نشده یکی از بچه هات،واقعا مو به تنم سیخ شد🙁
پاسخ:
چقدر معلومه که کی‌ای (-:
ممنون!
+ دعاش کن...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">